برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد
دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد
بانگی عجب از آسمان در می رسد هر ساعتی
می نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
آه که بار دگر آتش در من فتاد
این دل دیوانه روی به صحرا نهاد
آه که دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف سینه ی خون برگشاد
دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد
بانگی عجب از آسمان در می رسد هر ساعتی
می نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
آه که بار دگر آتش در من فتاد
این دل دیوانه روی به صحرا نهاد
آه که دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف سینه ی خون برگشاد