یه روزی وقتی که کوه قهوهای
چشماشو به روی دنیا وا می کرد
وقتی که شب سیاه صبح خاکستری رو صدا می کرد
وقتی که روز خودشو تو رگ شب رها می کرد
یه مسافر غریب دل به دریا زد و از جاده گذشت
شهر تنهاییرو زیر پا گذاشت
همهی پتجرههای بستهرو
به روی روشنی روز وا گذاشت
رفت و رفت تا که رسید به شهر عشق
اما دید که آدما سنگی شدند
همه رنگینکمونا اسیر بیرنگی شدند
دل سپرد و تن سپرد و جون سپرد
اما هیچ کی به سراغش نیومد
هر چی خوبی کرد جوابش بدی بود
هیچ دلی با خوبی آشنا نبود
دیگه اون مسافر شهر بدی
دل نداشت تا که به دریا بزنه
خسته بود حسی نداشت
تا که پلی روی شهر آرزوها بزنه
یه روزی وقتی که کوه قهوهای
چشماشو به روی دنیا وا می کرد
وقتی که صبح سفید خودشو تو رگ شب رها میکرد
اون مسافر زد و از جاده گذشت
چشماشو بروی عشق بست و گریخت
رو به سوی شهر تنهایی گذاشت
آدمای سنگی رو با بدیهاشون جا گذاشت
واسه ی رسیدن به آدما دیگه دست و پا نکرد
رفت و پشت سرشو نگاه نکرد
چشماشو به روی دنیا وا می کرد
وقتی که شب سیاه صبح خاکستری رو صدا می کرد
وقتی که روز خودشو تو رگ شب رها می کرد
یه مسافر غریب دل به دریا زد و از جاده گذشت
شهر تنهاییرو زیر پا گذاشت
همهی پتجرههای بستهرو
به روی روشنی روز وا گذاشت
رفت و رفت تا که رسید به شهر عشق
اما دید که آدما سنگی شدند
همه رنگینکمونا اسیر بیرنگی شدند
دل سپرد و تن سپرد و جون سپرد
اما هیچ کی به سراغش نیومد
هر چی خوبی کرد جوابش بدی بود
هیچ دلی با خوبی آشنا نبود
دیگه اون مسافر شهر بدی
دل نداشت تا که به دریا بزنه
خسته بود حسی نداشت
تا که پلی روی شهر آرزوها بزنه
یه روزی وقتی که کوه قهوهای
چشماشو به روی دنیا وا می کرد
وقتی که صبح سفید خودشو تو رگ شب رها میکرد
اون مسافر زد و از جاده گذشت
چشماشو بروی عشق بست و گریخت
رو به سوی شهر تنهایی گذاشت
آدمای سنگی رو با بدیهاشون جا گذاشت
واسه ی رسیدن به آدما دیگه دست و پا نکرد
رفت و پشت سرشو نگاه نکرد