با صدای بیصدا،
مث یه کوه، بلند،
مث یه خواب، کوتاه،
یه مرد بود، یه مرد!
با دستای فقیر،
با چشمای محروم،
با پاهای خسته،
یه مرد بود، یه مرد!
شب، با تابوت سیاه
نشس توی چشماش،
خاموش شد ستاره،
افتاد روی خاک.
سایهش هم نمیموند
هرگز پشت سرش،
غمگین بود و خسته،
تنهای تنها!
با لبهای تشنه
به عکس یه چشمه
نرسید تا ببینه
قطره... قطره... قطرهی آب... قطرهی آب!
در شب بیتپش،
این طرف، اون طرف
میافتاد تا بشنفه
صدا... صدا... صدای پا... صدای پا!
مث یه کوه، بلند،
مث یه خواب، کوتاه،
یه مرد بود، یه مرد!
با دستای فقیر،
با چشمای محروم،
با پاهای خسته،
یه مرد بود، یه مرد!
شب، با تابوت سیاه
نشس توی چشماش،
خاموش شد ستاره،
افتاد روی خاک.
سایهش هم نمیموند
هرگز پشت سرش،
غمگین بود و خسته،
تنهای تنها!
با لبهای تشنه
به عکس یه چشمه
نرسید تا ببینه
قطره... قطره... قطرهی آب... قطرهی آب!
در شب بیتپش،
این طرف، اون طرف
میافتاد تا بشنفه
صدا... صدا... صدای پا... صدای پا!