چون صید بدام تو به هر لحظه شکارم ، ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب ندارم ، رفته ست قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم
از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی ، بر دل بنشانی
چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی ، وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم
از دیده ره کوی تو با عشق بشویم ، با حال نزارم
برخیز که داد از من بیچاره ستانی
بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی
تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی ، خوش جلوه نمایی
ای برده امان از دل عشاق کجایی ، تا سجده گزارم
گر بوی ترا باد بمنزل برساند ، جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند ، جز گرد و غبارم
از دوری صیاد دگر تاب ندارم ، رفته ست قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم
از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی ، بر دل بنشانی
چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی ، وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم
از دیده ره کوی تو با عشق بشویم ، با حال نزارم
برخیز که داد از من بیچاره ستانی
بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی
تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی ، خوش جلوه نمایی
ای برده امان از دل عشاق کجایی ، تا سجده گزارم
گر بوی ترا باد بمنزل برساند ، جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند ، جز گرد و غبارم